۱۳۹۰ آذر ۲۲, سه‌شنبه

جوجه اردکه داف

از وقتی یادمه جوجه اردک زشت بودم، هیچ پسری به من نگاه نمیکرد، حتی عمل بینی و دانشجوی پزشکی هم فایده ای نداشت...
امروز صب گفتم برا دل خودم یکم بیشتر به خودم برسم برم کلاس... یکم غلیظ تر آرایش کردم لاک قرمز زدم... و رفتم بیرون!

توی پیاده رو که راه میرفتم، انگار همه چی فرق کرده باشه، پسرا همینطور از دور بهم نگا میکردن تا رد میشدن، زیر چشمی میدیدم که برمیگردن نگا میکنن!! من که به این همه توجه عادت نداشتم اول به طور نامحسوس یقه و دکمه های مانتو و زیپ شلوارمو چک کردم، بعدش احساس اعتماد به نفس کردم، قدم هام محکمتر شد، خونم گرم شد... امروز روز من بود انگار!!
تا سر چهارراه توی خیال خودم خوشحال بودم، کم کم یهو نگاها ازم دور شد و به یه سمت دیگه رفت، ناخودآگاه برگشتم، ای لــعنـتــی، یه قوی سپید دو قدم پشت جوجه اردک زشت راه میرفته! یه دختر هفت رنگ از پیاده رو رفت کنار خیابون وایساد، حالا نوبت ماشینا بود که صف بکشن....
بغضم گرفت، اشک توی چشمام جمع شد، دلم میخواست زار بزنم؛آخه بابا منم دخترم ... من هنوز جوجه اردک زشتم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر