۱۳۹۰ دی ۸, پنجشنبه

کودکی ام را زندگی میکنم (یک)


چابک بودم با سری بزرگ که اندامم زیر آن کوچک و حرفهایم به دهانم درشت مینمود. و یک دمپایی نارنجی، با یک عرق گیر مردانه و شلوار نخی تابستانی، و یک کیف آبی، پر از مداد رنگی و دفتر و اسباب بازیهایم که همیشه به دنبالم میکشیدم... هنوز هم تصاویر به روشنی می آیند...

چهار ساله بودم که ابریشم طلایی موهای دخترک را دوست داشتم، پدرش حاجی جبار بود، بی بی میگفت کرایه مان را به وقت نمیدهد. و مادرش با آن ناخن های نیمه لاک خورده دستش که از بلندی به تو خم شده بود شویدپلو درست میکرد.بی بی سپرده بود که نخورم: "مادرجان، اقدس خانوم طهارت نداره، نجس و پاکیش معلوم نیست، هرچی خواستی بگو بی بی برات بپزه". اما بی بی فقط سبزی پلو می پخت. و ما به دور گل قالی می دویدیم و می دویدیم و آسمان به دور سرمان میچرخید، پهن زمین می شدیم و من بوییدن موهایش را که بوی آدامس بادکنکی میداد دوست میداشتم. 

اولین فحش چیزدار زندگی ام را در میان پاهای فرنگیس خانوم زیر سوزش کیسه و سفیدآب بر زبان آوردم و او میخندید و لگن لگن آب جوش بر سرم میریخت، و نمیدانستم از شلاق آب جوش بر پوستم ناله میکنم یا از سنگینی پایش که راه فرارم را بسته بود. و او میخندید و قربان صدقه میرفت که گلپسرمان بلور شد. لباس های بغچه ترمه را تنمان میکرد و اسکناسی میگرفت و میگفت "خانوم راضی باش! فیتیله از تنشان درمیآمد، به ابـُالفرض مث بچه خودم شُستمشان". راست میگفت پیرزن!
ادامه دارد ...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر